🔹مگر این پنج روزه

هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می‌کنم  نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت به سر نبرد کسی
یارِ ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مُرد
خُنُک آنکس که گوی نیکی بُرد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمَنْش خوشه باید چید

سعدی بنوش