ترانه ای روی زمین افتاده بود، قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد با او در آمیخت.ترانه آب شد، ترانه خون شد، ترانه نفس شد و زندگی؛ قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت؛ قناری نیز. و همه دانستند که از این پس ترانه بودن است. ترانه هستی است. ترانه جان قناری است.آزادی، ترانه آدمی است. قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی آزادی.✍️#عرفان_نظرآهاری
دیدگاه خود را بنویسید